سلام خوبین؟ خوبم!!!! چیه مگه نمیشه منم خوب باشم بهم نمیاد؟ اه اه اه اه اه..... خسته شدم از بس گفتم دلم گرفته و نمیدونم تنهام و خستم و .... آقا من خوبم خسته نیستم شاد شادم اصلا کسی به خوشی من تو دنیا نیست هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا خودمو عشقه.........
تازه یه چیزه دیگه آلزایمرم گرفتم در حد لا لیگا و بندسلیگا و ام ال اس و اینا که هیچی در حد تیم ملی من کیم ......... من کیم اینجا کجاست این چیه جلوم؟؟؟؟؟؟؟
بگذریم......
راستی یه نفر اومده بود تو کامنت دونی این وبلاگ و واسم نوشته بود که من ادعای مرد مردیم میشه آخه شما بگین من کی ادعا کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
و این موجود عزیز که نام خود را جک گنجیشکه نهاده اند از ما درخواست فیگور نگرفتن کرده و فرموده اند که مردی به هیکل نیست....
ولی جناب بنگشت(همان گنجشک است) این که مردانگی به هیکل نیست قبول ولی شما نگفتید مردانگی به چیست که ما آن را نیک بدانیم و از این گذشته آقا/خانم جک ما را نیز چوری (همان جوجه است) خوانده اند که از این سخن او این براید که سیستم بینایه ایشان همانند سیستم عصبی و روحی او دچار اختلال است در عدم کارایی صحیح سیستم بینایی که شکی نیست ولی با کمی تفکر در کامنت ایشان در خواهید یافت که سیستم عصبی او نیز دچار اختلال بوده که بچه ها آن را اقده ای بودن میخوانند
و در اینجا برای شادی روح آن مرحوم چنتا عکس از خودم در حال انجام فعل مقدس فیگور میزارم:
آقای جک اگر در متن بالا سخنی رانده شد که به میل شما نبود من پوزش می طلبم و باید بگویم که قصد من بی احترامی نبوده و فقط به منظور جلوگیری از وخیم تر شدن اوضاع روح و روان شما بوده و لا غیر......
خوب این هم عکس یکی از دوستای خوب من هست که قدمت دوستی من با ایشون به اندازه قدمت آشناییم با بعضیا هست اسمش علیرضاست اون وقتا که فکرو ذکرم پیش بعضیا بود علیرضا
تنها کسی بود که راحت حرفا مو بهش میزدم ولی چند وقتی هست که علی رو فقط هر 2 ماه یکبار میبینم البته خاطر نشان کنم که این جدایی به خاطر اینه که علی واسه بیزینس به اهواز رفته ولی با اینکه تو یه شهر دیگه هست ولی دلامون پیش همه بر خلافه بعضیا که اگر چه تو یه شهریم ولی دلامون خیلی از هم دوره به هر حال امید وارم هر دوشون موفق باشن....
اینم چنتا عکس از دوست و هم تمرینیم ایمان پهلونیه واسه خودش پسر خوبیه ها البته اگه دخترا بزارن!!!!!!!!!
این روز تولد یکی از دوستم بود خیلی حال کردیم
اینجا میخوام به جک گنجیشکه یه مرد واقعی رو معرفی کنم مردی که اسمش به اسم من گره خورده خیلی هم سرشناسه یه مرد آبی رنگ ..........
اینم یه عکس از دوران جاهلیت که هنوز مزیت های آلزایمر رو درک نکرده بودم و جهت گیری افکارم به سمت بعضیا بود......
اینم سجاد دوست خوبم که هرچی بهش میگم آدم نمیشه و میخواد همین طور عاشق بمونه
البته سجاد منو قانع کرد که من نباید سجاد رو با خودم مقایسه کنم چون بر خلاف من عشق اونا دو طرفه ست و به هم اطمینان کامل دارن خوب سجاد جان امید وارم یه روز برسه که به بچه هات بگم توله سگ....
آغاز هر چیزی٬ بیشک٬ سرشار از دلهره خواهد بود. هنگامی که قصد نوشتن میکنم٬ از کلمات هستم و این را به گرمی حس میکنم و بیاغراق شاید به همین خاطر باشد که زندگی میکنم...این روزها آغازکردن به نظر کمی دیر مینماید. بر خلاف نوشتن٬ از نقطهی آغازین٬ از همانجا که اولین تلألو نور به تن سرد پرندهای میرسد که شبانگاه را تا صبح به نظارهی آسمان نشسته است؛ عشق را آغاز کردن به نظر محال میرسد: در میان مردمانی که همه چیز خود را در عشقی گمشده میجویند. همهی دیوارها٬ همهی اتاقها و همهی شهر بوی تعفن - نفرت میدهند. در این میان تنها بویی که عجیب مینماید٬ بوی عشق است:بوی خط خوردن یک جمله و پارهشدن یک ورق کاغذ به عقیدهی این مردمان عشق واقعی وجود ندارد. من لبخندی میزنم و گذر میکنم. علتی برای بحث وجود ندارد. هنگامی که نور صبحگاهی را در وجود کسی مییابم٬ دلیلی برای گفت و گو نمیبینم: سکوت میکنم و نظارهگر زیبایی میشوم. در همین گاه است که مییابم این زندگی روی زیبایی دارد که پوشیده از نور است. من این نور را میپرستم٬ پرستیدن قاعده و قانون نمیشناسد٬ پرستیدن عبور از تاریکی و همگام شدن با نور است. در این حال است که احساس میکنم بلند شدهام٬ همقد یک درخت سرو و از همینجاست که میفهمم باید سکوت کنم و گوش فرا دهم؛ شاید به همین علت باشد که درختان چیزی نمیگویند: وجودی را در خود حس میکنند که نیازی به سخنگفتن پیدا نمیکنند.گاه از من خرده میگیرند که - کمحرف - هستم. شنیدن لذتی بس بیشتر از گفتن دارد. برای من که نعمت شنیدن نور را ندارم٬ باید صبر کنم تا این نور رخنه در وجود انسانی پیدا کند که کاملاْ معمولی٬ و در عین حال به طرز غریبی مأنوس باشد... و آنگاه است که میتوانم بشنوم: تمام کلماتش را بدون اینکه کوچکترین حرفی بر زبان آورد.شروع تابش را حس میکنم.... حس میکنم... هنوز دیر نشده باشد. . . .
امشب دلم گرفته است
می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم
از ابرهای تیره ای که با نسیم خیانت به آسمان دلم آوردی
می خواهم گریه کنم اما نمی توانم ...
می خواهم تو را به یاد بیاورم ...
و با نگاه چشمان تو تا به صبح مژه بر هم نزنم
اما افسوس ... گذشت دقایق چهره ات را از یاد من برده اند ! ...
می خواهم اولین ساعتی که نگاهم کردی را
به یاد بیاورم ... اما افسوس ...
آخرین نگاه تلخ و سرد تو نمی گذارد ! ...
می خواهم اولین دقایق با تو بودن را
به یاد بیاورم ... اما افسوس ...
می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم
اما نه! دلم نمی آید .....
در آغوشم بگیر بگذار برای آخرین بار گرمی دستت را حس کنم
و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم
نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پایت افتاده است نرو
لرزش دستانم و سستی قدمهایم را نظاره کن
تنها تو را می خواهم بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت به خواب روم
نرو.....
نگذار دوباره تنها شوم....
نرو.....
با خودم قدم می زنم
خودم را به پارک می برم
گاهی هم بدم نمی آید
سر خودم داد بکشم
و این همه پا پیش می گذارم
که پس نیفتم...
که نشان بدهم
اینجا بی خود نیستم...!!!
غمگین
ساکت
تنها!
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم
آه. . . !!!
مرگ وارونه ی یک زنجره است
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره ی سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند-گاه در سایه نشسته به ما می نگرد
و همه میدانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
و نترسیم از مرگ
ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش برمیداری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان میدهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی میباشی دیده سرشک بار را خشک میگردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش میکند و میخواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب میکند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشمتنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او میگسترانی.
کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان میزند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت میپندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون میکشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دلهای پژمرده میباشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز میکنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی میرهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...
خواهم خواند ترا برای آخرین بار،
خواهم گفت ترا (( بیا ... )).
خواهم دوخت چشم هایم را برای آخرین بار به راه نیامده ات،
خواهم گریست برایت برای آخرین بار،
برای آخرین بار...
و اگر باز نیایی،
برای اولین و آخرین بار،
خواهم مرد!
اما ...
بعد از مرگم حتی اگر بیایی،
باز به جای من، خاطره ها زنده اند،
ببوس خاطره ها را،
اما ...
خاطره ها کجا و من کجا؟!
آیا خاطره ها هم چون من، برایت عاشقانه اند؟!
آیا خاطره ها هم چون من، برایت می میرند؟!
اصلاً مگر خاطره ها هم میرند؟...
ما می میریم در حالیکه تو می مانی
ابدیت از آن توست
ودر ابدیت همچون نقاطی بی اهمیت در این جهان واقعیت ها به یاد نمی آییم
بلکه همچون برگهای سبزی خواهیم بود که
در یک لحظه ویژه در شاخه های درخت زندگی جوانه خواهند زد
این برگها از درخت سقوط می کنند
اما به فراموشی سپرده نمی شوند
چون تو همواره خود را در میان آنها به یاد خواهی آورد.
یوشیا لوریس
فریاد راه
رهایی می جوید
و دستانم ابدیت را ٬
عشق را ٬
و ثبات را !
دستانم بیهوده می جویند
بر مرگ اشارتیست که...
صدای نی
و صدای تار و پودهای تنی که به لرزش در می آیند
در امتداد لرزش صوت های هجران
انقباض رگ های عشق ٬
قلب تپنده را به درد می آورد .
لحظه بوسه بر مرگ نزدیک است
نبض خسته خبر از مرگ می دهد
خبر از وداع....
وداع دستانی که عشق را جست و نیافت ٬
وداع دستانی که وصل را جست و نیافت ٬
تنها یافته هایش
خلاصه ای بود از نیافته هایش
هجرهایش
و
صدای ناله آسای نی
که آواز وداع را می نواخت .
می خواهم همه ی ذهنم را پاک کنم
می خواهم ذهنم سفید شود
می خواهم سیاه نباشم
می خواهم به هیچ فکر نکنم
می خواهم ....!!!
نه...!
نمی خواهم تو را از یاد ببرم
آدم ها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند ،
اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره ،
دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره.
"ویکتور هوگو"
به سر آمد پاییز
کاش میشد که بدانم
که چرا؟؟؟؟