مثل مجسمه زل زدی به من ـ من؛هیچ رمقی نداشتم.
تو در دلت فقط غم بود و من در دلم فقط غم.
تو به هزار غم خودت می اندیشیدی و من به هزار و یک راه که غم هایم را پشت یک لبخند پنهان کنم که غمی به غم هایت نیافزایم.
همه آنچه از منِ من مانده بود آغوش کردم و جا دادمت در «من». تو «تو» شدی. جستی؛ در نابودی من بود شدی. خاکسترم را بر آب ریختی. دیگر مجسمه نبودی. طغیان بودی. به خاکسترم که ویرانه بر آب می رفت مستانه بالیدی و از آنچه ساختی خوشنودگشتی. و غروب مرا کم بودی.
دیگر نه من مانده بود و نه آغوشی و نه کودک خردسالی که سر چهارراه داغ داغ محبت بفروشد به من و تو و نه پیرمرد فال فروش.
فکر کرده ای هیچ که چه شد آنجا که نیروی رفته را بازیافتی؛ مرا کجا گم کردی؟ بی حتی «کاش دانسته بودم بودنم از نبودنت است» ی گذرا در خیالت.
عشق یعنی عرعر بی حد و حصر
عشق یعنی خواب خوب وقت عصر
عشق یعنی جای دشمن جای دوست
عشق یعنی خر شدن گاهی نکوست
عشق یعنی این همه جنگ و جدل
عشق یعنی خواندن یک خط غزل
عشق یعنی بانگ کور یک گراز
عشق یعنی صحبت از درد و نیاز
عشق یعنی کودکی یعنی خطا
عشق یعنی دشمنی یعنی بلا
عشق یعنی دست خود دامی بزرگ
عشق یعنی پای بره چشم گرگ
عشق یعنی روی قلبی یک ترک
عشق یعنی آخرش قعر و درک
عشق یعنی با همه تنها شدن
عشق یعنی سوژه ی دنیا شدن
عشق یعنی یک سلام و یک نگاه
عشق یعنی درد و حسرت سوگ و آه
عشق یعنی جلوه های پول و زر
عشق یعنی وقت شب تا به سحر
عشق یعنی لب به لذت دوختن
عشق یعنی از حماقت سوختن
عشق یعنی این اراجیف دراز
عشق یعنی تو فرودی او فراز
عشق یعنی گم شدن در بین راه
عشق یعنی بی کسی یعنی گناه
عشق یعنی بگذر از تفسیر ما
عشق یعنی یک غم بی انتها
غریب است دوست داشتن..
وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
ونفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر ،
ما سرخوشتر،
هر چه او دل نازکتر ،
ما بی رحم تر .
تقصیر از ما نیست ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه،
اینگونه به :
گوشمان خوانده شدهاند
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی
پاسی از شب که گذشت است چرا بیداری
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی او چرا تنها رفت
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران تو مرا باور کن
*******
باور از خویش ندارم که چنین می بارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست
نه برای تب من فرصت بهبودی هست
آری آن شاپرک از مزرعه ی ما پر زد
بال خود را به شب آدمکی دیگر زد
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود
دلش انگار به حال دل من سوخته بود
شاپرک رفت ، دلی مرد ، عزا بر پا شد
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد
آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران چه شده از چه پریشان حالی
برو که آدمکی منتظر باران است
او که با شاپرک قصه ی ما خندان است
من و این مزرعه هم باز خدایی داریم
در پس کوچه ی شب حال و هوای داریم . . .
من خسته از دویدنم
در حالی که تو هنوز راه رفتن را می آموزی . . .
عشق فراموش شد
رفت و تو دل آدم ها خاموش شد
دیگر اثری از محبت نیست
دنیا تیره گشت و غم فراوان شد
خوشبختی دیده نمی شود در نگاه مردم
مهربانی پر کشید و تو آسمان ها گم شد
آخر لذت هوس شد
فرشته عشق مرد
خدا عصبی شد
عشق فراموش شد
زندگی غم به خود گرفت و خاموش شد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتادم از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروزمهمان تو ام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش ،سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین !جواب تلخ سر بالا چرا
کسانی می روند
کسانی باز می گردند
پل عبور مهیا است
لیک ,
پاها وقتی بی حوصله اند
فعل رفتن
با هیچ زمانی صرف نمی شود
من تنهابه افق می نگرم
به قفس
که امنیت غریبی است
وقتی
پرنده آسمان را از خاطر برده است
چرا؟؟؟؟؟
چرا هیچکس
تولد!! روزی که هیچگاه نفهمیدم برای چی باید خوشحال باشم!!!
پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی
به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی
از این بابت خیانت کرده ای شاید نمی دانی
من زاده ی شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق ، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟